افسون دلخواه بازیگر تئاتر که پیش از این با دکتر مسعود دلخواه سابقه ی همکاری در نمایش های “زندگی انسان” و “خدا در آلتونا حرف می زند” و … را داشته است ، این روزها با نمایش “بیگانه” با دراماتورژی و کارگردانی دکتر دلخواه بار دیگر همکاری با او را تجربه می کند . افسون دلخواه که نقش ماری ، معشوقه مورسو را بازی می کند ، در طی گفت و گو با خبرنگار تئاتر فستیوال از ویژگی های کاراکتر ماری ، تجربه ی همکاری با بازیگران با تجربه ای که در گروه نمایش “بیگانه” حضور دارند ، مراحل تمرین متفاوتی که برای این نمایش طی کردند و … گفت .
خانم دلخواه چند ساله بودید که برای اولین بار رمان “بیگانه” را خواندید ؟
حدود ۷ یا ۸ سال پیش زمانی که ۲۲یا ۲۳ سال داشتم .
دراماتورژی ای که بر رمان “بیگانه” انجام شده است به نسبت خود رمان ، چه ویژگی هایی از شخصیت ماری را برای شما روشن تر ساخت ؟ و این دراماتورژی چه میزان به ذهنیتی که از ماری داشتید ، نزدیک است ؟
شاید زمانی که برای اولین بار “بیگانه” را خواندم ، تصویری که از ماری در ذهنم داشتم ، دختری بسیار شر و شور ، خوشحال و بیخیال بود ولی شاید اگر الان در این سن برای اولین بار رمان را می خواندم ، به گونه ی دیگری به ماری نگاه می کردم . آن زمان به نسبت سن خودم به او نگاه می کردم .
محدودیت هایی وجود دارد که این محدودیت ها در جاهایی دستمان را می بندد و البته در جاهایی باعث خلاقیت مان می شود . در نمایش به خاطر محدودیت نشان دادن خیلی از مسائل روی صحنه ، سعی کردیم بعدهای دیگری از شخصیت ماری را نشان دهیم . چیزی که برای من روشن بود و می خواستم نشان داده شود ، این بود که ماری یک دختر احساساتیِ لطیف است که تماشاگر دوستش دارد . ماری به شکلی مکمل شخصیت مورسو است و این مکمل بودن را شاید بتوانیم در فرم پارادوکس ببینیم به طور مثال زمانی که ماری می گوید “ازدواج برای من مهم است” ، مورسو می گوید “ازدواج برای من اهمیتی ندارد” ولی با وجود این تفاوت ها می خواهند با هم ازدواج کنند حالا هر کدام از نگاه خودشان . یا مثلا جایی که می بینیم یکی از دلایلی که مورسو نمی رود مادرش را ببیند این است که اذعان می کند “روز یکشنبه را که روز تعطیل است ، از دست می دهم” اما در صحنه ی بعد می بینیم که ماری می گوید “من هر هفته یکشنبه ها به عمه ام سر می زنم .” ماری حتی به این مسئله فکر نکرده که روز تعطیلش را از دست می دهد . این تفاوت ها وجود دارد و به گونه ای ماری کاراکتر مقابل مورسو است که فکر می کنم در این کار به گونه ای روی آن تاکید شده است .
شاید ما فکر کنیم با وجود این تفاوت ها ارتباط این دو نفر باید چقدر سخت شکل گیرد ولی مسئله دیگری وجود دارد ، ماری متوجه تفاوت مورسو با آدم های اطرافش شده است . متوجه صداقت عجیب او شده و همین برایش جذاب است و او را بیشتر عاشق مورسو می کند . در نمایش و دراماتورژی روی این مسئله تاکید شده ، وقتی وکیل مدافع از ماری می پرسد که مهم ترین ویژگی مورسو که باعث شد بخواهی با او ازدواج کنی ، چیست ، به نظرش مهم ترین ویژگی مورسو دروغ نگفتن و صداقت برنده اش است . شاید در جاهایی ماری هم از صداقت برنده مورسو شوکه شود مثل زمانی که می گوید ، “اگر تو بخواهی با هم ازدواج می کنیم ، عاشق ات نیستم ، دوستت دارم .” شاید ماری در اینجا شوکه می شود ولی در نهایت آن را به ازدواج با مردی که تنها در کلام به او بگوید عاشق ات هستم ، ترجیح می دهد .
یکی از ویژگی ها و جذابیت های مورسو برای ماری این است که احساساتش را همان گونه که هست ، نشان می دهد . ماری عاشق زندگی و اهل لذت جویی است ، اگر تصمیم بگیرد و دلش بخواهد در آب بپرد ، این کار را بلافاصله انجام می دهد . ماری نقطه ی مقابل مورسو است از این جهت که نسبت به لحظه ها بی تفاوت نیست ، در لحظه زندگی می کند . با این همه متوجه این است که آدمی که روبرویش قرار گرفته با آدم های اطرافش خیلی متفاوت است و مورسو را همان گونه که هست می خواهد .
شما به عنوان بازیگر برای اینکه پرسوناژ ماری برای مخاطب باورپذیرتر شود ، سعی کردید چه چیزهایی را به این پرسوناژ اضافه کنید ؟
چون کاراکتر ماری ، کاراکتر واضح و مشخصی نیست ، جا داشت خیلی چیزها کم و زیاد شود . کاراکتر مورسو یا حتی سالامونا خیلی مشخص است ، یک سری ویژگی های بارز و مشخصی دارند . ولی ماری ، کاراکتری بود که دست من را باز می گذاشت . مهم این بود که تماشاگر ماری را دوست داشته باشد . احساساتی ، حساس و عاشق زندگی بودنش را درک کند . شاید اگر بخواهم بازنگری کنم و امکانش را در صحنه داشتم ، شیطنت او را خیلی بیشتر می کردم . اما الان که امکانش را ندارم ، یشتر سعی کردم بخش مهربانی و احساساتی بودن و لطافتش را تقویت کنم و آن را در مقابل با سردی و به ظاهر زمختی کاراکتر مورسو نشان دهم چرا که اینگونه این دو در کنار هم بیشتر دیده می شوند .
از مراحل تمریناتتان با دکتر دلخواه برای ما بگویید . و اینکه چه مدت تمرین داشتید ؟
تمرینات ما داستان درازی دارد . در واقع با گروهی که الان می بینید ، پیش از این روی نمایش “ریچارد سوم” کار می کردیم . در کنار آقای نوروزی که نقش ریچارد را بازی می کردند ، من نقش ملکه الیزابت را بازی می کردم . بنا به دلایلی شرایط برای ادامه آن کار مهیا نشد و تمرینات تعطیل شدند .
بعد از “ریچارد سوم” ، کارگردان شروع به کار روی “بیگانه” کردند . می دانستیم که متن نوشته نشده و درواقع همزمان با تمرینات ، کارگردان متن را دراماتورژی می کردند . شاید بتوانیم بگوییم شبیه به یک پروسه کارگاهی بود که خیلی سخت و ریسک پذیر است . وقتی به بازیگر نمایشنامه را می دهند ، خیلی راحت نقش را می خواند ، می داند چند صحنه است ، با چه کاراکترهایی بازی دارد و باید چه کار کند .
ولی زمانی که در گروهی حضور داری که قرار است رمانی را که خوانده ای به نمایش تبدیل شود و در واقع هنوز متنی به نام نمایشنامه نداریم و دراماتورژی در طول کار صورت می گیرد ، باید آنقدر به کارگردان اعتماد داشته باشی که اگر کارگردان هنوز نمایشامه اش را ننوشته باشد ولی بدانی که در این زمینه کاملا توانمند است و می تواند بهترین نمایشنامه را نسبت به شرایط ممکن بنویسد . تو باید آنقدر اعتماد داشته باشی که خودت را به آن جریان بسپاری و با خیال راحت جلو بروی .
بیشتر وقت ها دکتر دلخواه یک نسخه از متن را به ما می دادند و می گفتند این نسخه ی آخر است ولی هفته ی بعد نسخه ی دیگری از نمایشنامه را به ما می دادند . خیلی وقت ها اتود می زدیم ، بسیاری از صحنه ها را در می آوردیم ، ولی بعد به این نتیجه می رسیدیم که اگر این صحنه را حذف کنیم چیزی از کار کم نمی شود . آن صحنه را حذف می کردیم و دوباره روی صحنه های دیگری اتود می زدیم و کار می کردیم . ما خیلی از صحنه ها را که نوشته شده بود و روی آن ها کار شده بود را تصمیم گرفتیم حذف کنیم و به جای شان چیزهای دیگری را جایگزین کنیم . اگر می خواستیم وفادار بر طبق روالی که طی کردیم ، پیش برویم ، شاید زمان نمایش خیلی بیشتر از چیزی که الان هست می شد .
فکر نمی کنم هیچ کدام از اعضای گروه به خاطر اعتمادی که به کارگردان داشتند ، ضرر کرده باشند و نتیجه از آن چیزی که فکر می کردیم بهتر و درخشان تر شد . من هیچ وقت فکر نمی کردم صحنه های ساحل و دریا را بتوانیم به تصویر بکشیم چون می گفتم امکاناتش نیست ، ما نمی توانیم . فکر می کردم فقط باید به روی صحنه بیایم ، دیالوگ بگویم و بروم . فکر نمی کردم کارگردان تمهید و میزانسنی در نظر بگیرد که برای مخاطبی که نمایش را می بیند ، تصور اینکه ما کنار ساحلیم و در آب می پریم ، به وجود بیاید .
واقعا تجربه ی لذت بخشی بود ، بخشی به خاطر این بود که تقریبا نیمی از گروه را از قبل می شناختیم ، برای کار قبلی در کنار هم بودیم و با هم آشنایی داشتیم و حالا می خواستیم کار جدیدی را شروع کنیم . بخش دیگر هم به این دلیل بود که می خواستیم یک رمان را کار کنیم نه نمایشنامه ی نوشته شده ای را و اینکه کارگردان خیلی باسواد و آگاهی بالای سرمان بود . من به شخصه خودم را به جریان می سپردم و می دیدم اتفاق های خوب دارد خودش را بیشتر نمایان می کند . همگی ایمان آوردیم و از یک جایی به بعد تقریبا مطمئن بودیم که این کار بازخورد خوبی خواهد داشت به خاطر اینکه خودمان از صحنه ها ، بودن در این گروه و فضا لذت می بردیم .
اول از همه “بیگانه” روی تک تک آدم هایی که در این گروه حضور دارند ، تاثیر گذاشت . برای ما سوال هایی به وجود می آورد . سوال هایی که در نمایش برای من به وجود آمده خیلی بیشتر از سوال هایی است که زمانی که رمان را می خواندم برایم به وجود آمد . بخشی از آن هم چالشی است که کارگردان به اثر اضافه می کند یعنی فلسفه کامو را از فیلتر خودش عبور می دهد .
از تجربه ی هم بازی بودن با بازیگرهای حرفه ای مثل آقای سحرخیز ، چراغی پور ، زرینی ، نوروزی و … برای ما بگویید .
این تجربه هم سخت است و هم خیلی شیرین . سخت است از این جهت که آدم فکر می کند پیش کسی کار می کند که به اندازه ی سنش ، بر روی صحنه ی تئاتر تجربه دارد یعنی با بازیگری کارمی کنی که اگر مثلا من ۳۰ سال سن دارم ، او ۳۰ سال است که تئاتر بازی می کند . باید تمام تمرکزت را بگذاری ، در واقع جای خطایی نیست ، جای این نیست که کوتاهی یا کم کاری کنی . به محض کوچکترین کم کاری ای ، بازیگر مقابلت متوجه می شود و نمی توانی از یک سری چیزها سرسری بگذری . از این جهت که هر لحظه یک الگوی بازیگری جلوی خودت داری و هر لحظه در حال یاد گرفتن ، هستی ، خوب است .
یاد می گیری بازیگری که اندازه ی سن تو تجربه دارد ، چقدر سعی می کند خودنمایی نداشته باشد . باید ۳۰ سال تئاتر بازی کنم تا این را یاد بگیرم ولی الان دارم این را در گروه می بینم . شاید بخش عظیمی از تفاوت یک بازیگر حرفه ای با یک بازیگر آماتور ، مربوط به حضور آن بازیگر حرفه ای است ، بودن در لحظه و گوش دادن به پارتنر . این چیزی است که تو عملا می بینی و با گوشت و پوستت لمس می کنی و آنوقت متوجه فاصله ی خودت با کسی که به اندازه ی سن تو تجربه ی تئاتر دارد ، می شوی . آنوقت می فهمی فقط این نیست که بیشتر از ۳۰ سال کار کرده ، در این ۳۰ سال ، در این عمر چه جهانی بر این بازیگر گذشته است .
بازیگرانی مثل آقای سحرخیز و آقای چراغی پور خیلی مهربانانه جوان های تازه کار اطرافشان را حمایت می کنند . پیشنهاد می دهند ، اگر اشکال ، کوتاهی یا خلاء ای در کار ما ببینند ، خیلی مهربانانه و استادانه ، من یا دوستان دیگر را کنار می کشیدند و ایرادات را به ما گوشزد می کردند . آقای سحرخیز من را مثل دختر خودشان می دانستند و راهنمایی ام می کردند . یا آقای چراغی پور پیشنهاد می دادند که اگر من جای تو بودم این کار یا این واکنش را نشان می دادم ، حالا فکر کن این واکنش مال تو هست یا نه . کار کردن در کنار این عزیزان برای من یک دانشگاه بازیگری بود . خیلی برایم خوب و جذاب بود . امیدوارم باز هم بتوانم در کنار این بزرگان کار کنم .
اگر خاطره ی جالب یا خاصی در طول تمریناتتان یا اجرای نمایش “بیگانه” دارید ، برای ما بگویید .
برای من این خاطره خیلی خاص است ، یک شب آنقدر حال آقای نوروزی بد بود که هر لحظه احساس می کردیم ممکن است روی صحنه از حال بروند . به شدت بیمار بودند و تب و لرز شدیدی داشتند . ولی با همه ی این ها آن شب یکی از درخشان ترین اجراهایشان بر روی صحنه بود . یکی از دوستانم که آن شب کار را دید ، می گفت “من اصلا باورم نمی شود شما می گویید تب و لرز داشتند .” در حالی که اورژانس پشت صحنه منتظر بود و ما می دانستیم چه دست و پنجه ای با لحظه لحظه های نمایش نرم می کنند تا بتوانند خودشان را سر پا نگه دارند و بسیار پر انرژی و خوب اجرا کردند .
این برای من درس خیلی بزرگی بود ، اینکه یک انسان بزرگ ، یک بازیگر بزرگ تا پای مرگ هم ایستادگی می کند . دیگر خستگی و اینکه امروز خسته هستم ، معنایش را برایم در صحنه بازیگری و تئاتر از دست داده است .