اشاره : یادداشت زیر به قلم رامین سیاردشتی ، پیش از این در ویژه نامه ی تئاتر فستیوال به مناسبت هفتمین روز درگذشت مجید بهرامی ( به یاد مجید… که از عجایب المخلوقات بود ) ، منتشر شده بود . به بهانه چهلمین روز درگذشت مجید عزیز ، این یادداشت را بازنشر دادیم .
سال ۸۹ بود… یا شاید کمی عقب تر… تمرینات ” عجایب المخلوقات ” بود با رضای ثروتی عزیز در دانشکده تربیت مدرس… یک عجیب الخلقه کم داشتیم ! که پانته آ جان ، مجید را پیشنهاد کرد… چشمانم برقی زد:… مجید بهرامی؟… چه عالی!… هربار که قرار باشد با بازیگر خوبی همبازی شوم ، همچون طفلی که دلش قنج میرود برای باز کردن کادوی تولد، بی صبرانه منتظر می مانم تا ببینمش… و مجید بالاخره آمد… همانی که شنیده بودم در ” سیاها ” طوفانی بپا کرده بود ، حالا جلویمان ایستاده : ساده و صمیمی،… شوخ و بشّاش… از آن آدم هایی که در نگاه اول حس می کنی سالهاست می شناسی اش…
تمرین ها را که با مجید شروع کردیم ، حسادت شیرین و بازیگوشانه ای در من پیدا شد : مجید چیزی داشت که من نداشتم… شور و جنون و جسارت… مجید بی مهابا به صحنه می تاخت و بدن را – که شنیده بودم پیش از این با خرچنگ پیر دست و پنجه ای هم نرم کرده- چنان موم ورز میداد تا قالبی را بسازد که باید ساخته می شد… مجید همانقدر که بیرون صحنه مهربان بود ، روی صحنه سرسخت و بیرحم بود با خودش… یک دوست خوب بیرون سن و یک پارتنر خوبتر روی سن… خاطراتش هم مثل کاراکترش شیرین بود : از تجربیاتش با حامد محمد طاهری برایمان می گفت… از ” سیاها ” تا ” خانه در گذشته ماست” که یک نسخه از فیلمش را به من داد… فیلمی که هر بار دیدنش برایم حکم تماشای یک اعجاز ناب صحنه ای را دارد :… راه رفتن و بازی و غوطه خوردن در حوضچه ای پر از گل و ناگهان سرکشیدن آب گل آلود جلوی چشم تماشاگر !… فیلمی که برای هر کسی که نام بازیگر بر خود نهاده ، باز یادآوری می کند که بازیگری سخت ترین حرفه دنیاست…
از اجرایی با حامد در آلمان می گفت که می بایست برهنه داخل اتاقکی روی یک توالت فرنگی می ایستاد و طناب داری به گردن می انداخت و هر تماشاگری که در اتاق را باز می کرد ، خود را جلوی چشم او حلق آویز می کرد… و سرسختی تکنیسینهای آلمانی که این حقه را با سیم بکسل ظریفی که ماهرانه از پشت طناب و بدن عبور داده و و به حائلی که درون لباس زیر جاسازی شده بود ، وصل کرده بودند تا ناممکن را ممکن کنند – که تاکید می کرد : ناممکن برای آنها بی معنی است ! – ( و می دانستم که برای مجید هم این واژه بی معناست … ) که می گفت همین حلق آویز ماندن اگر کمی بیش از چند لحظه طول می کشید، فشار مرگباری به گردن و دستگاه تنفسی اش وارد می کرد… از اتفاق بانمکی که سر اجرای “خانه در گذشته ماست” در آلمان افتاده بود می گفت… ظاهرا چون یافتن خاک رس در آنجا تقریبا غیر ممکن است ، برای ساختن گل از نوعی ترکیب دارویی شبیه خاک ( که البته برای برگزارکنندگان بسیار پرهزینه هم بوده ) استفاده می کنند ودرست در روز اجرا می بینند که ترکیب دارویی در حوضچه آب ، ته نشین شده و راه رفتن داخل آن مساوی است با یک ماراتن سخت… هرچند برای مجید سختی مساوی با آسانی و شیرینی بود… رامین سیاردشتی را که می گذاشتی کنار مجید بهرامی ، اولی طفلی بود که به چند قدمی کوره هم نزدیک نمی شد تا مبادا پوست ظریفش بسوزد و دومی آهنگر ورزیده ای بود که بی پروا تا آرنج دست در آتشدان می کرد تا با آهن گداخته سر وکله بزند… خود مجید هم می داند که این نه تعارف که عین حقیقت است… یکبار هم با مجید همسفر شدم… سفر شبانه عجیبی به ویلای شمال یکی از رفقا ، آن هم در جاده پر برف چالوس در اسفند ماه… سرخوردن ماشین در پیچ جاده و انداختن زنجیر چرخ و خواب آلودگی حین رانندگی را به سلامت گذراندیم و رسیدیم… و مجید همچنان خندان و سرحال و بازیگوش بود که سفر را برای همه مان تا ابد خاطره انگیز کند…اما انگار دنیا همینجوری است که “برشت” می گوید: “آنکه می خندد، هنوز خبر ناگوار را نشنیده است .” و خبر ناگوار بی خبر آمد : خرچنگ پیر باز بیدار شده و افتاده به جان رفیقمان…
رضا اجرای “عجایب” را با مشورت جمعی تا بهبودی حال مجید متوقف کرد و بعد سفر درمانی مجید به آلمان و آغاز دوباره یک نبرد سخت با عفریتی که به جانش افتاده بود و مجید با اسلحه خنده و بی خیالی دیوانه اش کرده بود…
مجید امروز از پیشمان رفته… ما ماندیم و عیادتی که از او کمتر کردیم و احوالی که کمتر پرسیدیم که اگر بود، شاید آنقدر تلخی رفتنش به جانمان نمی ماند… مجید جانم ببخش که رفیق خوبی برایت نبودم… تو “امید” و “استقامت” را با تمامی ذرات وجودت هجی کردی… تو رفاقت را در حق رفقایت تمام کردی… تو هفت سال دلاورانه با هیولایی جنگیدی که رویارویی با آن در توان هیچکدام مان نیست… تو عیار بازیگری تئاتر را بالا بردی و به حق در تمام ادوار تاریخ تئاتر این مُلک یگانه و ماندگار شدی… تو بازی را زندگی کردی و زندگی و مرگ را هم سرخوشانه به بازی گرفتی…تو دست مرگ را گرفتی و با او در جنگل رقصیدی تا یادمان بدهی می شود با مرگ رقصید ، به جای آنکه از مرگ ترسید… تو رفیق دوست داشتنی ، بازیگر دوست داشتنی و قهرمان دوست داشتنی همه ما خواهی بود تا همیشه… دوستت داریم مجید…