یک سمساریِ بی در و پیکر که پر است از اشیاءِ بیمعنا و شبیه به زباله، که دو نفر تمام مدتِ اجرا مانند مجانین با این اشیا مشغولند.
دو نفر را رها کردهاند در یک سمساری و گفتهاند با این اشیاءِ بیکارکرد که هیچ معنا و مفهوم خاصی را هم متبادر نمیکنند، خودشان را سرگرم کنند و حوصله تماشاچی را سر ببرند.
بازیگران بدون هیچ اکتِ معنادار و یا حتی میمیکِ صورت، اشیاءِ زباله شکلِ روی صحنه را از خود و دیگری آویزان میکنند؛ بدون اینکه تماشاچی مطمئن باشد در این آویزان کردنِ اشیا قاعده و قانون و یا میزانسنی وجود دارد. بعد شروع میکنند همان اشیا را از خودشان جدا کردن و به در و دیوار سالن آویزان کردن! باز هم بیآنکه نظمِ مشخص و یا معنای خاصی بسازند و یا بشود مطمئن بود که کارگردانی شدهاند.
در ادامه بازیگران دور صحنه حرکات بیمعنا و تکرار شوندهای انجام میدهند و مثل کودکان، بیهدف با اشیاءِ آویزان به در و دیوار بازی میکنند؛ یک بازی بیقاعده. و بعد هم تصمیم میگیرند همه اشیا را بدون قاعده و نظم و معنای مشخص، مجنونوار از در و دیوار جدا کنند و وسط صحنه روی هم بریزند و دور آن برقصند.
کارگردان در تمام طول اجرا تماشاچی را با یک سوال بزرگ تنها رها میکند: «…که چی؟!» .
یعنی حتی تماشاچی اگر تلاش هم کند که مفهوم و معنا و یا روایت خاصی را به آنچه که روی صحنه در جریان است، به زور سنجاق کند؛ باز هم موفق نمیشود. چون آنچه روی صحنه اتفاق میافتد بدون مفهوم است و گنگ و خسته کننده. و در تماشاچی حس این را ایجاد میکند که صاحب اثر در این بیچیزیِ جاری روی صحنه او را به استهزا گرفته است.
جهانِ این به اصطلاح نمایش، بیچیز است چرا که در جهانی که امکان آن نباشد که به چیزی گفت «اشتباه» ، قطعاً «درست» هم وجود ندارد. در نمایشی که به هیچ میزانسنی و به هیچ اکتی و به هیچ چیزش نشود گفت «اشتباه»، در واقع امکان آن را از شما بگیرند که به چیزی بگویید «اشتباه»؛ پس میزانسن «درست» هم وجود ندارد و نتیجتا میزانسنی وجود ندارد، نمایشنامهای وجود ندارد، بازی و بازیگری وجود ندارد، هیچ مطلق است؛ که معلوم نیست در جشنواره تئاترفجر چه کار میکند.
المیرا نداف – نویسنده میهمان