یادداشت زیر نگاهي به نمايشنامهي «شب به خير دزدمونا ( روز به خير ژوليت) » به نویسندگی آنمری مکدانلد و ترجمه ی مهرناز شیرازی اصل به بهانه انتشار ای
یادداشت زیر نگاهي به نمايشنامهي «شب به خير دزدمونا ( روز به خير ژوليت) » به نویسندگی آنمری مکدانلد و ترجمه ی مهرناز شیرازی اصل به بهانه انتشار این کتاب ، منتشر شده است .
آنمری مکدانلد را برخی بیشتر یک هنرپیشه میدانند، هنرپیشهای فارغالتحصیل بازیگری از مدرسهی تئاتر ملی کانادا اما در کارنامهی کاری او شورمندی و تکاپویی فراتر از هنرپیشگی به چشم میخورد؛ او نمایشنامههای زیادی را به صورت مشترک با دیگران قلمی کرده و یا بر اساس تجربهی خلاقهی کارگاهی خلقشان کرده است؛ در میان نمایشنامههای مستقلش اما به نظر میرسد مهمترین و باشکوهترینش «شب به خیر دزدمونا؛ روز به خیر ژوليت» باشد كه مهرناز شيرازي عدل آن را با ترجمهاي خوشخوان و پاكيزه به فارسي برگردانده است.پ
اين نمايش در تئاتر نايتوود كانادا به روي صحنه رفته و كارگردان در توصيف شكوه و موفقيت آن در مقدمهاي كه بر نمايشنامه نوشته، تصريح داشته است كه: «موفقيت اجراي اول بيشتر مديون سرزندگي و نشاط متن و بازيگران بود.» نمايشنامهاي كه نشاطانگيز و شوخطبع و طناز و در عين حال سنگين، فلسفي و عالمانه و شكوهمند است. روايتي سحرانگيز از تقابل انتقادي و خلاقانهي يك پژوهشگر-مدرس جوان ادبيات نمايشي با نمايشنامههاي محبوب و كهنسال شكسپير: «به نظر ميرسد داستان خيالبافي يك استاد بدلباس دانشگاه به اسم كانستنس باشد كه عاشق دو نمايشنامهي شكسپير ميشود، داستانشان را تغيير ميدهد، با دزدمونا و ژوليت ديدار ميكند و در پايان ميفهمد كه خودش نويسندهي داستان بوده است. البته معنياش اين نيست كه كانستنس واقعا خانم شكسپير باشد؛ داستان واقعي در قلمرو ضمير ناخودآگاه او ميگذرد. كانستنس در دفترش مثل مادهي اوليه در ظرف كيمياگري ميپزد؛ او به سياهي/حضيض وجودش رسيده است و اين مساله باعث ميشود زندگياش را گويي در خواب، مروري دوباره كند. دزدمونا و ژوليت كهنالگوهاي ناخودآگاه خود او هستند، اتللو و تيبالت، هريك استحالهاي از پرفسور نايتاند(كه كانستنس دوستش دارد) و راوي، ياگو و يوريك را هم ميتوان آنيموس تحريكشدهي كانستنس دانست.
با اين حال، اگر مفاهيم كيمياگرانه و يونگي را كنار بگذاريم، باز هم داستان در مقام مروري دوباره بر تعدادي از بهترين شخصيتهاي شكسپير، كاملا سرپاست.» كانستنس استاد جوان متواضع و پريشاني مينماياند كه در تكاپوست تا تزش را مبني بر آنكه بنيان روايتهاي درام شكسپير بر يك كمدي گمشده استوار است، ثابت كند. او معتقد است كه «قهرمانان مرد و زن دو نمايشنامهي «اتللو» و «رومئو و ژوليت» كه دچار ضعف شخصيتاند به مرگي ناگزير دچار ميشوند كه ظاهرا سرنوشت مقدرش كرده… اما ويژگي «ناگزيري» كه بعدا به مرگها نسبت داده ميشود، به هيچوجه قانعكننده نيست… آنها فرصت زيادي براي نجات خود دارند و همين آنها را بيشتر شبيه قربانياني بيخبر جلوه ميدهد كه در يك شوخي فاجعهبار دستشان انداختهاند.» او در همين راستاست كه از خود ميپرسد: «آيا اين تراژدي است؟ يا كمديايست كه مجموعهي ابزارهاي كميكش را در وضعيت خون و خونريزي به خدمت اهداف تراژيك گرفتهاند و در نتيجه به بيراهه رفته؟» كانستنس با همين پرسشگريهاي نقادانه و بعد از بيمهرياي كه از پروفسور نايت- كه دوستش ميدارد- ميبيند، در عالمي از رويا و خيال و تفكر به دل روايتهاي شكسپير راه پيدا ميكند و در همنشيني و گفتگو و تعامل بعضا عاشقانهاي كه با قهرمانان اين روايتها پيدا ميكند، ميكوشد به پاسخ پرسشهايش دست يابد؛ تكاپويي كه به نظر ميرسد بيش از هرچيز براي استاد متفكر و جوان، زمينهاي براي خودشناسي و انديشيدن دربارهي خويش است.
نسيم خليلي – نویسنده میهمان
COMMENTS