نوشیروان ارجمندم، حالا چه کنم با این همه تنهایی؟


نصر الله قادری، کارگردان، منتقد، نویسنده و مدرس تئا‌تر که تجربه همکاری با انوشیروان ارجمند را در نمایش «هرا» داشته، یادداشتی در رثای این هنرمند نگاشته است. به گزارش تئاترفستیوال به نقل از ایران تئاتر مطلب وی به شرح زیر می باشد :

1
«پاییز همیشه دلتنگ است. رنگارنگ است. فصل شاعران و شاعرانگی است. پاییز امسال دلتنگ‌ترین پاییز عمرم بود. نوشیروان من رفت. او که ارجمند و گرانقدر بود. از خطه حکیم توس، عاشق تئا‌تر، مهربان و پیربابای ما! مرشدم، زمستان بی‌تو چه کنم؟ من داغ به دل دارم به قاعده آسمان و دریا دریا اشک درجانم جاری است و آرام نمی‌گیرم. بی‌وفایی در مرام نبود باوفا. چنین بی‌خبر، چنین ناگهانی، چنین نامهربان. پیربابا، من هیچ، وقتی می‌رفتی به «بهار» ‌ فکر نکردی، ‌ به تنهایی «برزو» به غریبی «مهربانویت»! به قولی که داده بودی.
مرشدم تو از «هرا» با من بودی. همیشه همراهیم می‌کردی. یادت هست وقتی «امشب باید بمیرم!» را با تو، بهار و برزو به صحنه بردیم گفتی: زود است نباید بمیری. من را کشتی با رفتنت. بی‌وفایی کردی. قرار بود باز ستاره‌ام باشی. تو ارجمندم بودی بالا بلند، باوقار، مهربان. همه را تنها گذاشتی. فکر نکردی از تنهایی هول می‌کنیم. زود نبود؟ نوشیروان پارسی‌ام. مرشد صحنه‌های ما، مهربان! نامهربانی کردی و من بغضی به دل دارم به اندازه اقیانوس.» «پیربابا، پدر که اولادش را تنها نمی‌گذارد، می‌گذارد؟ هرگز به یاد ندارم که خلف وعده کرده باشی. دیر سر تمرین آمده باشی. نامهربانی کرده باشی. مرشد تو در حج کنارم بودی. نگفتی در کربلا مرا همراهی می‌کنی؟ قرار نبود در «زخم کهنه قبیله من!» بر غربت سالارمان نوحه کنیم؟ «غم عشق» حسین (ع) را از یاد بردیم تو را چه مژده دادن که چنین آسیمه سر، بی‌خبر، تن‌هایمان گذاشتی و بال گشودی در پروازی بی‌بازگشت؟
 پیربابا! نوشیروان ارجمندم، گرامی، بالا بلند حالا چه کنم با این همه تنهایی؟ «بهار» همین نزدیکی هاست، چه بگویمش که من فقط من می‌دانم چقدر دوستش می‌داشتی. مهربانم بی‌وفایی کردی. من امشب مردم بس که بی‌تو «جان» ندارم! من امشب باید بمیرم بسکه تن‌هایم. سرگردانم کرده‌ای در این می‌دان، در این صحنه، در این روزگار. پیربابای من، ما! بالا بلند می‌دانم که بر سفره او می‌نشینی. باور دارم که مولایمان سرور و سالار شهیدان شفیع توست. می‌دانم که بی‌مرگی در چرخه «تولد، مرگ، تولد» می‌دانم که هستی اما رسم وفا این نبود. مرشد در فصل شعر و شاعرانگی اولادش را تنها نمی‌گذارد. این زیبا‌ترین شعر تو را هرگز از یاد نخواهم برد و در مهتاب بی‌تو می‌گریم. نوشیروانم! امشب باید بمیرم! بسکه مرگ می‌بینم. یاد تو، خاطره تو، مهر تو، عشق تو همیشه با من است، باماست. و همیشه هستی، امروز، فردا، همیشه. و من، ما با تو رگبار می‌زنیم در پاییز بارانی عشق. روحت شاد. یادت سبز. نامت نیک تا دیر.»

يک نظر ثبت شده است .

  1. عشق نمایش گفت:

    خدا رحمت کند ایشان را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *