اشاره : یادداشت زیر به قلم رضا ثروتی ، پیش از این در ویژه نامه ی تئاتر فستیوال به مناسبت هفتمین روز درگذشت مجید بهرامی ( به یاد مجید… که از عجایب المخلوقات بود ) ، منتشر شده بود . به بهانه چهلمین روز درگذشت مجید عزیز ، این یادداشت را بازنشر دادیم .
بگو عزیزانمان را کجا می برند؟ بگو باز هم می شود ملاقاتشان کرد؟ می شود بازهم به آنها گفت روز بخیر ؟ می شود صدایشان را شنید و دست گرمشان را گرفت ؟ بگو جهان چگونه بر مدار مرگ می گردد ، وقتی آن که نیست ، عطرش هنوز در هواست ؟! بگو چگونه می شود باز هم بایستد، برای لحظه ای، بی دستهای ما، چگونه می شود لبخند بزند بی آنکه لبانش را به التماس در سردخانه برگردانیم ، بگو ، بگو جهان جای خالی خنده هایش را چگونه پر می کند ؟ با سکوت ؟! همان سکوتی که تو قرن هاست داشته ای؟ او که سرد خفته است، روزی گلویش گرم ترین گلوها بود، گرمتر از گلوی هر پرنده ای ، چگونه می شود از او آموخت با مرگ هم می توان آرام رقصید ؟ با مرگ هم می توان در خیابان قدم زد ، روی دیوارها راه رفت و از صخره ها پرید ، با مرگ هم می توان کنار درخت های سبز دوید ! مجید… مجید جانم… تو در مهجورترین مکان ایستاده ای ، در جعبه ی سیاه تئاتر، در گودالی تاریک و این حقیقتی ست که می دانستی ، حقیقت تئاتر ، حقیقتی که انتخابش کردی ، وقتی در خانه ی کوچک خورشید ، جسمت را ذره ذره آب می کردی و می بخشیدی عصاره ی جانت را ، جوانیت را به دیگران ، چگونه درد می کشیدی ؟! تو برای جاودانه شدن ، درد جویده شدن را تاب آوردی ، قهرمان ، قهرمان مظلوم ، من دیده ام وقتی پاهای نحیفت ، تحمل بار تنت را نداشت ، چگونه جسمت را با دستهایت ، از پله های خانه بالا می کشیدی ، می دانم چگونه فریاد دردهایت را در پیراهنت حبس می کردی ، چگونه اشک هایت را پنهان می کردی ، قهرمان ، با این همه درد ، آیا کسی توانسته تصویری جز لبخند ، از تو ثبت کند؟… نه … هیچ کس… هیچ کس !