علیرضا نادری از سفر طولانی طوبا می گوید


نامه ای به محسن حسن زاده‌ی عزیز، همت، استعداد و گروه با روحش که با طوبا به تئاترشهر فرجام دیدند.

تئاتر فستیوال

«طوبا» تو با که ای؟!

محسن، روزگاری – همان سالها – در هنرهای زیبا «فرجام سفر طولانی طوبا» را به چند دوست و رفیق دادم که بخوانند. روی صفحه اولش با جمله‌ای از مسیح -درود خدا بر او – درباره مرگ، گناه و فراگیری مرگ آغاز می‌شد که دوست داشتم و دارم که حتمن روی پوستر و بروشور دیده شود. اغلب انگار «تورانی» دیدند، «ایرانی»وار، نگاه عاقل اندر (نه عاقل تر) سفیه انداخته و دیدم طوبا به کتشان نمی‌رود. آنها «طورِ» پینتر، یونسکو و بکت را چنان غلط فهمیده بودند که بماند برای بعد. من آن سالها یک دستاویز مهم (و نه فقط همین یکی) را داشتم از نویسنده‌ای ایرانی که می‌گفت نویسنده باید برای نوشتن از پشت میزش منتقل بشود، جابجا بشود، «پا» بشود!
رفتن به «گِمبا» و یا «کِن-با» برای فهم مسیری که به غلط آمده ایم، ضروری است…
محسن، برای من که هیچ وقت «هی جان» حرفه ای‌ها را نخواسته و نشنیده‌ام و همواره افتخارم آماتور -دانشجویی- بودن بوده و هست، طوبا یک حرفِ اول از یک دانشجو به یک دانشجوی دیگر است و کاملن آماتور اما «طور» ی دیگر.
هرگز اول و آخر را شروع و پایان ندان اما بدان قرن هر آدمی از وقتی آمده آغاز و وقتی از این گهواره به گور می‌رود پایان می‌یابد. من همیشه آموخته‌ام نه با دو زانوی لرزان در محضر استادانی که اغلب نه ایستاده بل از این کلاس به آن کلاس می‌دوند در هر جا -جامعه ای- که در آن مجال نفس کشیدن داشتم بر یک پا ایستاده، تماشا کنم. «رو – س تا – یش» کن روستاهایمان را به گذشته، حال و آینده، از آغاز قرن خودت که دیده‌ای، چه دیده‌‌ای؟ «گذشته – حال – آینده».
من مادربزرگی که با مارِ چنبره‌زده روی کیسه آردش سخن می‌گفت. مادروار، مهرمیتراوار، کدخدای ناخوانده روستایی صد مرده بود و نه صد مردِ مرده، همه زنده و سرحال و قبراق اما در مهاجرت برای کار و آنها که مانده یا درمانده یا تک و یا تّکه اما اخته. مهاجرت مردان برای کار یا جاب «عجب کار» که فقط جیب را پر کنند از مشتی سکه و اسکناس که اگر نشد تیله و پشکل و سرگین که پیشِ برنده‌ها سرافکنده نباشند. زنان و دخترانی، ماه و قمر یا در عقرب یا به نیش اَقربا مدهوش و مسموم، پشت دار قالی با انگشتانی که به تخم چشمانی دوخته به دور فرو کرده و کور می‌شدند و امید که حالاها اینطور نباشد.
«س- تایش» کن روستاهایمان را به نهال، حال و آینده. چه می بینی؟ نهالها تنومند شده اند؟ درخت‌ها سایه ساران گسترده‌اند اکنون؟ روستاهای زیبا، زیباتر شده اند؟ ماهی های چشمه های قنات ها اکنون آمده و این قنات ها رگ و رگه های ناپیدای هستی ایرانی (حالا که آینده ماضی هاست) آب را به رو آورده‌اند؟ بالا آورده‌اند؟
«س – تایش» کن روستاهایمان را به تولد، جوانی و میانسالی. اکنون روستاهای این سرزمین نو شده‌اند؟ تازه شده‌اند؟ نویسنده باید از پشت میزها جابجا بشود. پا بشود.
نادر برهانی مهربان وقتی متن را گرفت سبک و سنگین اش نکرد. یکسره بردش برای برپا کردن اما نادر «طورکی» خوانده بود و باید برایش روشن شدنی شود «طور»کی خودش کلید است و این لهجه قمی بود که قلف است و هنوز که هنوز است قلف است و در «طور» نادر و بقیه آتاراپاتکان‌ها هم قفل و هم کلید چیزهای دیگرگونه‌اند و شاید نه «آنتی گونه»
امیر مکاری هم تکلیفش با خود و «طور»ش نامعلوم بود. میفهمم «نمی‌توانست نفهمد»، آدمی از بیهق که بی حق و حقیقت نمی‌تواند باشد. مگر اگر و مگر کند که او با من بد نبود. طوبا کار او و دانشجویان امیرکبیر نبود.
عباس اقسامی خوب فهمیده بود و من هم به او امید بسته بودم اما دستش کوتاه بود و خلاصه سرو کله تو پیدا شد، گفتم: طوبا به فرجام می‌رسد. مطمئن بود که تو هم می‌فهمی و هم میتوانی و هم آماتوری، همانطور که من آماتور بوده و هستم. دو سال زحمت تو و گروه درجه یکت را قدر می‌دانم و اگر بدانیم و بفهمیم باید برای رفتن به «طور» اول باید «جور» کرد. لهجه یک «جور» است و هم «ور» دارد. با این «ور» می‌شود جمع کرد. «جمع کردن» و چه خوب که ناگهان یک روز نویسنده‌های جوان راه گفتند و اول جور خودشان را پیدا کنند.
«تورک ها»، «کردها» ابتدا افسانه های مادرانشان را نخست در «ور» خود رو کنند و دو زانو در محضر جاجامعه ای که دارد نابود می‌شود بپرسند. بسیاری از این پیرمردان و پیرزنان مثل درخت ها کهن گنده شده و در شهرهایی که نو شده اند دارند می‌پوسند اما ساعتی در محضرشان بنشینید، می‌آسایید.
محسن، دانستن و فهم مشارکت در معرفت کل است. لهجه های ما «جور» و به این «جور»‌ها «س تم» شده است. «جُور» شده است. به مادران ما، به فولکلورها، به روستاها – طوبا…
باز می گردیم به اول، به اول قرن خود، هر کس شروع قرن خود را بجورد اما «طور»ی که در معرفت کل را بجوید. دیگران حرفه با صرفه‌ای دارند. ما از آنها می‌گذریم. او که می‌رود، می‌گوید و می‌رود. آنان که مانده‌اند در حرفه خویش، می‌گویند و می‌گویند. و باز می‌گویند به هم و وای بر وقت و وقتی که می‌گندد.
امیدوارم کوشش دو ساله تو گروهت را بتوانم نشسته ببینم. می‌ایستم به احترام شما و گروهتان و امیدوارم هر نمایشی را و هر یک از  خود را «س- تایش» کنیم. گذشته، حال و آینده. تو و گروهت روزی به این گذشته افتخار خواهید کرد چون از اول آغاز کرده‌اید.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *