هادی مرزبان استادِ کارگردانی نمایشنامه های اکبر رادی است.
او در همهی این سال ها متعهدانه روی صحنه بردن آثار رادی را ادامه داده و بهتر از هر کس میداند که چه زمانی و در چه برههای ، کدام نمایشنامه رادی را برای اجرا انتخاب کند.
“باغ شب نمای ما” برای جامعه امروز ما، از بین آثار رادی هوشمندانه ترین انتخاب بود و مرزبان، به خوبی نبض جامعه را در دست دارد و خوب میداند که مخاطبِ اغلب افسرده و درگیر هزاران دغدغه و دلمشغولیِ حاصل از زندگی روزمره و نگرانِ جنگ و چه و چه را اول باید خنداند، بعد به فکر فرو برد.
که این همانا رسالت و صد البته از دلایل ریشه ای شکل گیری نمایش ایرانی است .
اثری که آمیخته به موسیقی و تصنیف و طنازی و رقص و قصه های قصرهای شاهان، در میانه خنده، مخاطب را به فکر وامیدارد، اول او را میخنداند و سرگرم میکند تا از زندگی گزنده روزمره اش خلاص شود، کنده شود، فاصله بگیرد و در لحظات پایانی -به تعبیری- تیر خلاص را به او میزند و با تلنگری، خنده را به تفکر و حتی اشک تبدیل میکند.
و هادی مرزبان استادانه این مهم را کارگردانی و اجرا کرده است. او با شروعی گرم، به سیاق همه نمایش های ایرانی، اتصال مخاطب را با جهان خارج قطع میکند و به او میگوید میخواهم برایت قصه این آدم هایی را بگویم که همه را با هم روی صحنه (در پرده اول) میبینی. به مخاطب میگوید زندگیِ واقعی را پشت در سالن نمایش بگذار و با صدای تصنیفی که میشنوی، دل بده به قصه ترانه سرای این تصنیف؛ قصه ناصرالدین شاه قاجار. و کدام ایرانی را میشناسید که با شنیدن “عقربِ زلفِ کجِت با قمر قرینه… ” ضرب نگیرد و دست نزند و همخوانی نکند؟ فارغ از دنیا و آن چه در آن می گذرد؟!
این جاست که دیگر تماشاچی در دام کارگردان (منفی برداشت نکنید!) افتاده است؛ و بازیگران و قصه ، دست تماشاچی را میگیرند و در طول چند روز از زندگانی ناصرالدین شاه حرکت میدهند .
بازی جذاب و به اندازه ایرج راد، با آن لحن و زبانِ بدنِ گویا و آن طنازی آلوده به جدیتاش، جهان قصه را برای تماشاچی واقعی تر میکند. البته به حق باید گفت تمام بازیگران “باغ شب نمای ما” بازی های درست و به قاعده و یکدست داشتند و این از هنر کارگردان است که یک تیم بزرگ از بازیگران در سطوح مختلف را یکدست کنار هم قرار داده و کارگردانی کرده است .
هرچه به پایان نمایش نزدیک میشویم، شیطنت های کارگردان بیشتر میشود، به این معنا که چندین بار ارتباط تماشاچی را با جهان خیال انگیز قصه قطع میکند و با شکستن دیوار چهارم، چندین بار به او یادآوری میکند که داری یک قصه را تماشا میکنی! و اصلی ترین ضربه نیز، ورود پهلوان (فرشید صمدی پور) به میان مردم است تا از مردم برای معرکه گیریاش پول جمع کند و این یعنی منِ مخاطب با فکر کردن به کیف پولم و… از میان قصه و خنده، پرتاب شوم به زندگی روزمره و مشکلاتم و صمدی پور نیز نهایتاً با گفتن: “پول اسنپم دراومد!” این فرایند را کامل میکند .
در صحنه های پایانی نیز در دیالوگ های طنازانه بازیگران جملاتی داریم که مربوط به زندگی امروزه است مثلِ قیمت ایمپلنت و… که در همه جای وجود ندارند و فقط از جایی استفاده میشوند که کارگردان قصد دارد، مخاطب از دام قصه رها شود و فرایند تفکر آغاز گردد.
و کاش این درسی شود برای جوانانی که به سراغ نمایش ایرانی میروند و فکر میکنند به روز کردن نمایش ایرانی یعنی از آغازِ نمایش تا پایان، بی ربط و نابجا از مفاهیم امروزی غیر مرتبط به فضای قصه استفاده کردن! یا شوخی های بی ارتباط و اغلب به شکلی خارج از قاعده اروتیک در اثر گنجاندن به زور از تماشاچی خنده گرفتن! حال آنکه این اشتباه هم نمایش ایرانی را نابود میکند و هم مخاطب را .
مرزبان درست بعد از همین معرکه گیری پهلوان ، حتی تکنیک های نورپردازی را تغییر میدهد و گویی تماشاچی دارد یک نمایش مدرن میبیند که مردی در بالای صحنه ، با هیبت ناصرالدین شاه ایستاده است. تو گویی روح تاریخ است و به زبان آمده و همه جنایات آدمی از صدر تا ذیلِ تاریخ را روایت میکند.
و مرگ که پایان همه قصه های ظالمانه است ، گریبان ناصرالدین شاه قصه ما که لحظاتی روح عدالتخواهانه و منتقم تاریخ در او حلول کرده بود را هم میگیرد. و تماشاچی هم قصه را کامل میفهمد و لذت میبرد و هم دست به دست مرزبان، لحظه به لحظه تاریخ را سیر میکند و به ظنِ من امیدوار از سالن خارج میشود.
و این معجزه هادی مرزبان است به مدد اکبر رادی!
المیرا نداف – نویسنده میهمان