یادداشتی بر نمایش ” جوادیه ” به کارگردانی کهبد تاراج
به بهانه اجرایش در سی و چهارمین جشنواره بین المللی تئاتر فجر
چهار قصه از محله جوادیه در دهه ۶۰ شمسی . چهار مونولوگ و واگویه از قصههای مردمان آن زمین که اکنون به زیر تلی از خاک ، هجرت کردهاند . آنها اگر الان در این دنیا بودند ، چگونه به دنیا نگاه میکردند ؟ “جوادیه” اثر درخشان کهبد تاراج، تلاشی برای پاسخ به این سوال است .
انتخاب شیوه مونولوگ ، برای ورود به دنیای اثر ، پیشنهاد مناسبی به نظر میرسد . تاراج در اپیزودهای تلخِ شیرین داستانش ، قصه انسانهایی که در تنهایی خود ، این روزها در کنار مردگان روزگار میگذارنند را روایت میکند ; انسانهایی که هر یک در درون خود ، در روزگاران زندگی خود در جوادیه ، انسان مهمی بودند و این مهم بودن ، لزوما به منزله ارزش گذاری خوب نمیباشد . یکی داستان دختری است که تنها مانتوپوش محل بوده و به دلیل همین ساختار شکنی ، همیشه در چشم بوده است و یکی دیگر مداحی که همیشه تلاش میکرد برای خودش کسی شود و دیگری ، قصه فرزند یک نظافتچی سینما و شرح عاشقیاش با پرده نقرهای . تجربه زیستی نویسنده با بافت و روحیات بستر وقوع داستان در زمان روایت ، ابزار مناسبی را برای بیان دراماتیک قصه فراهم میکند . در حقیقت ، نویسنده با بیان چهار روایت ، در صدد هژمونی رفتاری یک عصر از تاریخ این سرزمین بوده است . کوششی که به بازنمایی صِرف واقعیت ختم نمیشود و به بازتابی از رنجِ انسانیت در آن روزگار ، تبدیل میشود . به دشواری ” خود بودن ” در آن روزگارِ عصر لبخند و بودن در سرزمین یکسانان . تاراج به زیبایی پا را از انتقادات اجتماعی مرسوم- که در ذات خود ارزشمند است- فراتر میگذارد و تصویر انسان در آن زمان را از دید درونِ خود آن شخصیت ، پیش روی مخاطب میگذارد . به عنوان مثال ، کاراکتر قصه آخر ، در مونولوگ خود از دلایل آدم فروشیاش میگوید و گویی ، در دادگاهی ، تن غریب خود را بیرحمانه به مسلخ حسرتها و آرزوهایش میسپارد . سیفالله از خود میپرسد که چرا در آن روزگار ، این تصمیم را گرفته و به خوانشی دوباره از خود میرسد .
نویسنده اثر ، با تمرکز بر جوادیه ، به عنوان لوکیشن وقوع اتفاقات به آن معنایی فراتر از ظرف زمانی میدهد و او را به عنوان شخصیت پنجم داستان و شخصیت حاضرِ غایب در هر قصه به سمت هر کدام از آن آدمها میبرد . به آنکه که چه شده است که دیگر کسی برای اذان صبح در جوادیه بلند نمیشود و چرا دیگر ، کسی برای مرگ هممحلهای خود ، از خودش بی خود میشود . نویسنده ، دادگاهی درونی را برپا میکند و من – تماشاگر – را در مقام شاهدان و نه قاضیان ، قرار میدهد و خود در جایگاه قاضی دادگاه مینشیند . او چکش عدالت را میکوبد تا به یاد خود و ما بیاورد که در کجای زندگی خود ایستادهایم . روایت نویسنده ، فراتر از بیانی نوستالژیک و حسرتبار به گذشته رفته ، به واکاوی دلیل مرگ و پیشتر و بیشتر به چرایی زندگی و سنجش کیفیت زندگی آنها از دید خودشان – و در قالبی فراتر از زمان – میرسد . مخاطب در انتهای قصه ( و به خصوص در انتهای پرده چهارم که به زعم نگارنده ، مستحکمترین داستان را در بین چهار قصه دارا بود ) و در راه بازگشت به خانه خود ، احتمالا این سوال را از خود میکند که کدام تصمیماش در زندگی ، تاثیر معنادارتری در زندگیاش گذاشته که اگر ماشین زمانی ، او را به عقب بر میگرداند ، آن را تغییر میداد و کدام شیوه رفتاری فعلی خود را رنجآور تصور میکند و به رغم اطلاع از نتایج آن ، به انجامش ادامه میدهد .
تمهید کارگردان در حضور کاراکترهای مُرده با قاب عکسی در تمام طول نمایش و بعد از پایان روایت خود ، گویی سندی است بر زنده بودن تک تک نتیجه رفتارهایمان در تمامی ذرات و مولکولهای هوایی که تا سالها بعد، انسانهایی دیگر در آن نفس خواهند کشید.
تاراج، در مصاحبهای از ادامه این شیوه روایتی و اجرای تئاترهای ” نظامآباد ” و ” گیشا ” در آیندهای نزدیک خبر میدهد. باید منتظر ماند و دید تلاشهای او در ادامه این مسیر به کدام سمت خواهد رفت…
فرهاد ریاضی -تئاتر فستیوال
این نمایش واقعا به لحاظ ساختار و متن تونست موفق عمل کنه . من هم در اجرای عموم این کار رو دیدم و هم در جشنواره .
به خوبی مخاطب رو خنداند و به خوبی متاثر کرد .
ما هم منتظر کارهای بعدی تاراج هستیم .
محراب یه جاییه واسه دیده نشدن نمایشها…
کاش از همون اول تو سالن بهتری اجرا میشد
چرا به جای نقد قصه تعریف میکنید