جای سینا-برادرِ از تن گریخته ام- خالیست؛ جایش واقعا خالیست به وسعتِ یک شب!
اشاره: این مطلب در ویژه نامه بهاریه تئاتر فستیوال نیز منتشر شده است.
هر آدمِ هوشیاری در اوجِ تنهایی، به “فکر”ِ دردها و غصه هایش می افتد. به همین خاطر است که “علیرضای” نادری ها، یک سال و نیم در تنهاییِ یک خانه ی نیمه مخروب در یکی از دهاتهای سبز تهران از “صدام” نوشت و دردهای جوانی اش را قرقره که نه، “فکر” کرد، که “شیمی درمانی”ِ فرزندش را از “شیمیایی”ِ جنگ تامین کند، تا “مهدی”ِ نادری ها که در همان خانه، با “تفکر” به دردها و غصه هایش، ساخت که بسازد، تا رسید به منِ “نادری”ِ کوچک، که حالا پس از بیست و چند سال زندگی فهمیده ام، هیچ “نادری” خطا نکرده که از شهرِ داد و دود و داغ و بوق گریخته به این خانه ی نیمه مخروبِ سبز تا به دردهایش در تنهایی “فکر” کند!
مصیبت و درد، سنگِ محکِ حقیقیِ آدمیزاد است.
جای سینا خالیست تا ببیند برادرش، در چهلمین روز رفتنش، چگونه شیرین زیست و اولین تجربه ی کارگردانی اش را تقدیم به او کرد. اویی که تنهایی را تنها گذاشت و در چهلمین روزِ سفرش از این صحنه به صحنه ی دیگر، سیلی محکمی بر گونه ی خواب رفته ها زد… شاید هم بوسه ای بر گونه! هرچه بود و هر قدر که درد داشت، اما درست بود، راست بود، حقیقی و لذت بخش!
به قولِ “علیرضا”ی نادری ها: “آدمی با هر زخم که میخورد بی شکوه، با مالک هستی در میان می نهد و بر زخمهایش مرهم میگذارد”؛ و من حالا فهمیده ام این شکوه، تنها در “تنهایی” به میان گذارده میشود، ولاغیر… که انگار که این مالک هستی دیگر در “جمع” نیست، در شلوغی شهرمان نیست! میانِ چهارراه ولیعصر و تئاترشهرش هم نیست! بر نوکِ برج میلادش هم! انگار دیگر خداوند در میان “چرخدنده ها” گم شده است! در میانِ پنس و تیغِ جراحیِ پزشکان هم که ریش ریش شده! که فقط در میان “آدمهای تنها” می یابی اش…”آدم” و “تنها”… .
در این شهر، جایی برای تنهایی نمی توانی بیابی؛ همه در هم اند و در هم…و جای خداوند هم خالیست!
و اینجا، بهترین پناهِ منِ جوان، شاید همین خانه ی خارج شهر باشد تا با خدایی خلوت کنم که سینایمان را بُرد، تا در “تفکر”ِ به درد، “رجعت” را به یادمان اندازد. رجعتی که شور می اندازد و شعور می افزاید. و در این غارِ تنهایی،ایمانت بیشتر می شود به خدایی که “سینا” را گرفت تا نشان دهد، جایش خالیست! خداوند بزرگ، به ما نشان داد که جای سینا واقعا “خال”یست زیبا
بر صورتِ زندگیِ برادر، پدر و مادری رو سفید، تا زیباترشان کند. امسال، اولین سالیست که ما “نو” شدیم…”نو”! و اینک، سالی دیگر در راه است… سالی “نو”… .
فدای آرزوهای محقق نشده و رویاهای سرکوب شده، بیخیال و بی واهمه از سالهای “کند”ِ پیش، که “سرکش” نبودند و خفه شدند. بی اندوه به همه ی آن سالها، میشود به خود گفت: باید “نو” شد،”نو”! “هیچ” شد و “صفر”! تا از نو، ساخت، نوشت، آموخت و تامل کرد به “سالِ جوانِ نویی” که در راه است؛ که باشد که باشد که ابر بالای سرمان، مجسم شود و حقیقی! باید باشد!
جای سینای ما و هر که از این تن و وطن گریخته، “خال”یست! و این خال، چه زیباست بر صورت. صورتی که بیاندیشد به این “رفتن” و تامل کند بر این “ماندن”… که “از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟….”
نیما نادری
تاریخ: اواخرِ یکی از سالها و شروع یکی از سالهای دیگر
برای دریافت ویژه نامه بهاریه تئاتر فستیوال اینجا را کلیک کنید.
نرفتم نرفتی سینا رفت و ما هنوز اندرخم یه کوجه دلم نمیخاد دیگه حسرت بخورم داداش نیما من ۳تا داداش داشتم الان فقط ۲تا دارم نیماو طه