فرض کنید در مکانی شلوغ و کثیف مثل یک زیر زمین قرار گرفته اید که برق ها رفته است و البته شما اشتباهی گذرتان به آن مکان شلوغ و کثیف افتاده است . مثلا فرض کنید می خواستید به واحد بغلی بروید و اشتباهی سر از آنجا در آورده اید . در این زیرزمین تعداد زیادی آدم وجود دارند که شما هیچ کدام را نمی شناسید ، آنها هم شما را نمی شناسند ، اما ناگهان بازیشان گرفته ، در را به روی شما قفل میکنند و میگویند باید شاهد دعوا های شان باشید ! در واقع باید در تاریکی و کثیفی ، گوشه ای بنشینید و هر آنچه آنجا رخ میدهد را تماشا کنید .
حال آنجا چه چیزی رخ می دهد ؟! هیچ چیز ! افراد حاضر با یکدیگر مشغول حرف و دعوا می شوند ، گاهی با صدای بسیار آهسته و گاهی با صدای فریاد مانند ، اما در هر دو حالت نامفهوم ! انگار شما قرار نیست از این حرف ها هم چیزی بشنوید . در نتیجه قرار نیست حتی اندکی افراد حاضر را بشناسید ! بله در واقع شما یک زندانی هستید در سالنی که بعد از نشستن به دلیل طراحی نامناسب امکان تکان خوردن از جایتان و یا ترک سالن و یا هر حرکت دیگری از شما سلب می شود !
این تمام آن چیزی است که در نمایش آشپزخانه به کارگردانی محمدرضا رادمند رخ می دهد .
رادمند مخاطب را در سالن زندانی کرده است ، کلی کثافت و بههمریختگی ایجاد کرده است . در ۱۵ دقیقه ابتدایی نمایش نور را هم از تماشاگر دریغ کرده است و با یک لامپ سفید رنگ نوری خیره کننده و آزاردهنده قرار داده است .
به بازیگران گفته است با همدیگر شروع به حرف زدن و همهمه کنند و هر که به گونه ای حرف بزند که مخاطب نتواند حرف را تشخیص دهد و فقط همهمه بیشتری ایجاد کند ، موفق تر است !
رادمند یک سوژه یک خطی دارد ، آشپزخانه کافه ای که قرار است به هر دلیلی که معلوم نیست و اصلا برای کارگردان مهم نیست که مخاطب بفهمد ، تعطیل شود . همین !
حال ما با یکسری جوان امروزی روبرو هستیم که ظاهراً اکثرشان بی جا و مکان هم هستند . اینکه تا قبل از تعطیلی آشپزخانه چه میکردند هم جای سوال است . آیا خانواده دارند یا نه ؟ چرا در آشپزخانه کار می کند ؟ اصلاً مگر یک کافه چند نفر نیرو می خواهد ؟ چرا همه چیز اینقدر شلوغ و به هم ریخته است ؟ چرا یکی از دخترها ناگهان تصمیم میگیرد با یکی از پسرها شب به مهمانی برود تا بتوانند شب در خانه پسر بخوابد ؟ چرا ناگهان چنین روابطی تعریف می شود در حالی که در طول نمایش اصلاً این چنین روابط را نمی بینیم ؟ و چرا های فراوان دیگر که برای هیچ کدام شان نمی توان پاسخی یافت .
در میان این همه شلوغی ناگهان کارگردان تصمیم میگیرد پیام برساند ، این جوان های امروزی و مدرن میشوند طبقه فرودست و پرولتاریا که در فضایی تاریک و نمور و لجن بالا زده زندگی می کنند و آنجا را برای خود بهشت متصور می شوند و برای حفظش هر کاری میکنند و بورژوای غاصب که بیگاری میکشد و درنهایت میخواهد همه را به بیرون پرت کند !
رادمند سعی کرده در طراحی دکور و صحنه هم به گونه اگزجره این موضوع را به نمایش بگذارد . ما در دکور در طبقه بالا کافه ای تمیز و مرتب میبینیم و حال و روز زیر زمین هم که مشخص است ، اما تمام چیزی که نشان داده می شود یک بی نظمی تمام عیار است که نه معنا و مفهوم دارد و نه فرم . نه با همدیگر همخوانی دارد و نه لااقل پیام که هیچ تصویری ارائه میدهد .
رادمند به طرز زننده ای مخاطب را نادیده میگیرد و اصلاً تلاشی برای تولید حتی یک اثر ضعیف هم نمی کند . او تصمیم گرفته است نمایشی اجرا کند ، هر چیز را همان گونه که دوست داشته و یا در نظرش جالب می آمده در نمایش قرار بدهد ، هر دیالوگی را که ممکن است در شلوغی شنیده نشود آزاد گذاشته است که بازیگر بگوید ، هر شلنگ تخته ای را آزاد گذاشته است . تنها آنچه از نظر رادمند آزاد نیست مخاطب است که بر اثر یک اشتباه در تالار حافظ زندانی شده است .
سعید خالقی _ دپارتمان نقد تئاتر فستیوال