یادداشتی بر نمایش ” رقص مرگ، بی لالا “
به بهانه اجرای در سی و چهارمین جشنواره بین المللی تئاتر فجر
اگر بخواهیم گونه یا شیوه تئاتر میرهولد یا مایرهولد ، که همان تئاتر بیومکانیک است ، را در خلاصه ترین حالت ممکن بیان کنیم به سه پارامتر میرسیم :
بازیگر– ماشین – کنترل ، طراحی صحنه و خلق موقعیت صحنه ای ، انگیزه جسمانی و بازتاب حسی .
این شیوه در تئاتر ما طرفداران زیاد و متعصبی دارد و بسیاری از کارگردانان اخیرا به سمت تئاتر بیومکانیک رفته اند و نمایش های بسیاری از این قسم تولید شده است.
ولی متاسفانه در اغلب این نمایش ها نه از قصه خبری هست ، نه از زیبایی های بصری و نه حتی از بیان مفاهیم. صرفا یک سری حرکات عجیب و غریب یا به نوعی شلنگ تخته انداختن که هیچ چیزی را نه در پس دارد و نه در پیش و متاسفانه تر اینکه این نوع کارها با همان نقاط ضعفی که ذکر شد ، مثل سرطان در تئاتر ما در حال رشد است .
اما یاسر خاسب در اثر خود به حق از متد میرهولد پیروی کرده و از پس اجرای دشوار چنین کاری بر آمده است.
این کار قصه گواست ( یا حد اقل قصه ای دارد ) ، مفهوم دارد و دارای منطق و خط سیر منطقی است.
کار گردان همه آنچه را که در اختیار داشته اولا مهار کرده و دوماً در خدمت اثر به کار گرفته است. همه چیز در خدمت یک هدف واحد . زیاده گویی یا زیاده فرمی نکرده است . نخواسته خود را به رخ بکشد و اثر او از این حیث واقعا قابل ستایش است.
او در رقص ها ، حرکات فرم یا پرفورمنس ها ، نور پردازی ، موسیقی ، طراحی لباس ، طراحی صحنه و گریم کاملا دقیق و به جا کار کرده و بازیگران اثر هم به حق ، چه به لحاظ بازی فرم و چه به لحاظ بازی حسی سنگ تمام گذاشته اند.
اما مواردی در قصه نمایش بود که باعث می شد تماشاچی سر در گم شود .
بعد از خروج از سالن چندین نفر از من سوال کردند که ” شما فهمیدی چی بود؟ ” . وقتی برای آنان توضیح دادم تازه می گفتند ” عجب .پس این بوده ، آهان “
لذا به نظرم رسید که در اینجا بخش هایی از خود نمایش را توضیح داده و در خلال آن ، به نقد کار بپردازم.
پس از موسیقی و ساز زدن و آواز خواندن شخصیت اصلی نمایش در تاریکی ، نمایش از آنجایی شروع می شود که می بینیم مردی سیاه پوش بین زمین آسمان معلق است و -در قالب کار- مشغول حرکات فرم است. ( که بعدا متوجه میشویم انگار این مرد سیاه ، درونیات شخصیت اصلی نمایش است،اما در آخر کار با میزانسن نصفه و نیمه آویزان شدن او از لوستر شمعی و بالا رفتن او متوجه میشویم که او روح شخصیت اصلی است )
… که این کاراکتر به درستی پردازش نشده بود و گنگ بود. میشد که با پوشش، یا یک اکت در ابتدای نمایش یا در حین نمایش جنبه روحانی – روح بودن- او مشخص شود و هویت این کاراکتر ملموس تر میشد…
بعد از آن اسکلتی را میبینیم که انگار میرقصد ( که به فضا سازی اثر کمک میکند ) …. ولی اگر نمیبود هم خللی در کار ایجاد نمیشد. و یا شاید اگر این صحنه با نور رنگ قرمز-مثلا- و موسیقی وهم آلود تر واسکلتی با ابعاد بزرگتر و ایجاد سایه اجرا میشد ، کار کرد بیشتری میداشت….
در ادامه شخصیت اصلی نمایش را میبینیم که روی سازه ای که درون آن آب و ماری شناور است خوابیده و انگار معذب است. که ناگهان از زیر زمین – زمینی که در نمایش تعریف شده – موجودی عجیب با لباسی قرمز و صورتی شبیه زامبی ها با حرکات زامبی گونه به سراغ او میرود و انگار گوشت بدن او را میکند
… اگر کارگردان بعد از اجرا ، تماشاچیان را نمی نشاند و راجع به سرطان صحبت نمیکرد ، به هیچ وجه متوجه نمیشدم که این پرسوناژ زامبی ،سرطان است. و ابتدا فکر کردم که او نماد بدی و اهریمن است. می شد که از خود مفهوم سرطان –آنچه که همه از سرطان میدانیم ، سلول های در حال تکثیر، و ترکیب آن با اکتی توسط شخصیت اصلی ، این پرسوناژ گویا تر معرفی می شد ….
اما یک پزشک یا بهتر بگویم پرستاری هم وجود دارد که از شخصیت اصلی مراقبت می کند
… وجود پرستار هم البته به فهم سرطان بودن مرد قرمز پوش کمک میکرد ولی تنها وجود او کم بود…
القصه ، روح و سرطان در ادامه با هم درگیر میشوند ولی سرطان پیروز این درگیریست و روح کاری از پیش نمیبرد.
پرسوناژ دیگری را –که در ابتدای نمایش هم به وجود او اشاره شد- در سمت دیگری داریم که زنی سفید پوش است
… که هویت او هم خیلی روشن نیست. او فرشته است؟ نماد مادر بشریت است ؟ فرستاده کائنات یا فرستاده خداست؟ راحبه است ؟ نمیدانم. ولی او هم به کمک شخصیت اصلی می آید …
نمایش اینگونه پیش میرود که جدالی بین چهار پرسوناژ و سرطان در میگیرد و در نهایت با پارچه سفیدی که توسط زن سفید بر سر آنان می افتد پایان میابد و میبینیم که زن خاک به آسمان میپاشد و بعد شخصیت اصلی شروع به ساز زدن و خواندن میکند و زن سفید با کاسه ای آب –مقدس- وارد شده و مشغول به آب پاشیدن روی شخصیت اصلی و اطراف اوست ( که این به نظر می آید که به معنی مرگ شخصیت اصلی باشد ) وبعد با بدن بی حرکت شخصیت اصلی مواجه میشویم.
روح داخل آب میشود و مار را – که نماد سلامتی و شفا است – را در دست میگیرد و میخواهد به واسطه وجود مار شخصیت اصلی را شفا بدهد.
( ولی روند طوری است که انگار مرده !! )
و ازینجاست که اوج سر در گمی شکل میگیرد چرا که شخصیت اصلی بعد از همه ماجرا ها با روح و مار رقصی دارد و لی در نهایت روح به بالا میرود و این یعنی مرگ شخصیت اصلی.
حال سوال اینجاست که شخصیت اصلی وقتی با روح و مار در دست او میرقصد به معنی بر طرف شدن بیماری است ؟ اگر نه پس چیست؟ و صورت روی خاک گذاشتن همه پرسوناژ ها چه مفهومی دارد؟ آیا شخصیت اصلی که در صحنه بعد از درگیری با سرطان ساز می زند، بیماریش برطرف شده یا مرده و راحت شده؟
اینها چیزهای است که به ذهن خطور می کند ولی در نمایش بی پاسخ است .
خاصب با این کار خود شیوه درستی از تئاتر بیومکانیک را به نمایش گذاشت و همچنین می توان ازین کار برای الگویی از این شیوه تئاتر ، برای علاقه مندان این حوزه استفاده کرد.
محمدجواد حبیبی – دپارتمان نقد تئاتر فستیوال
مشکل یاسر خاسب به دام تکرار افتادنشه . خیلی وقته کار متفاوتی ازش ندیدم .
like