نقدی بر نمایش خیابانی "جلیکی برای ماما دریا" به کارگردانی حسن سبحانی

اثری ناقص الخلقه یا مُشتی که آب از آن نمی‌چکد!


وقتی که فراموش شود در چه فضایی قرار است نمایش‌ اجرا گردد، وقتی جایگاه تماشاچی و زاویه دید او نسبت به صحنه (محل اجرا) فراموش گردد و فراموش گردد که باید میزانسن را طوری طراحی کرد که ۳۶۰ درجه باشد، که ممکن است هر جایی از صحنه تماشاچی ایستاده باشد و حق همه‌ی تماشاچیان است که همه‌ی اجرا را ببینند، در یک نمایش خیابانی فاجعه رخ می‌دهد.

حالا چرا فاجعه؟

چون از جایی که من و عده‌ی زیادی چون من ایستاده بودیم، جایی در طول صحنه‌ی اجرا، حداقل ۵٠ درصد نمایش قابل دیدن نبود و میزانسن نمایش تماما خلاف جهت ما طراحی شده بود و این در یک نمایش خیابانی اگر فاجعه نیست، پس چیست؟!

حسن سبحانی به عنوان کارگردان نمایش “جلیکی برای ماما دریا” همه‌ی تلاش‌اش را کرده است که از تمام فضایی که به عنوان محل اجرا (سن یا استیج) در اختیارش قرار گرفته استفاده کند و در هر گوشه‌اش بازیگری حضور داشته باشد، اما متاسفانه در باقی ویژگی‌های نمایش این هشیاری چندان به نفع اثر کار نمی‌کند، چرا که باقی نمایش، اتفاقات مهم جاری در آن، حلقه‌ی ارتباط میان اتفاقات قصه و… فقط و فقط رو به یک جهت طراحی شده است و حداقل سه چهارم تماشاچیان، نیمی از نمایش را از دست می‌دهند.

این بزرگ‌ترین ایرادی است که بر نمایش “جلیکی برای ماما دریا” وارد است.

اما به شکل کلی، نمایش از فقدان ارتباط با تماشاچی رنج می‌برد و یکی از دلایل این عدم ارتباط با تماشاچی، همین طراحی میزانسن است.

و دلیل دیگر آن، عدم وجود قصه و یا روایت‌گری و حتی حس‌آمیزی در این اثر است.

البته نمایش خیابانی می‌تواند فاقد قصه باشد، حتی فاقد روایت مشخص باشد، اما باید در سطح ایده، روایتی داشته باشد تا بتواند با ترکیب این ایده با میزانسن درست، طراحی حرکات درست، موسیقی درست، احیانا دیالوگ‌های درست و… حس مشخصی را در تماشاچی ایجاد کند و این حس را به مقصد مورد نظر نویسنده و کارگردان هدایت کند.

“جلیکی برای ماما دریا” اما علی‌رغم بهره بردن از لباس‌های محلی، حرکات و اکت‌های ظاهرا ریشه‌دار در فرهنگ جنوب و علی‌رغم موسیقی‌ای که رنگ و بوی جنوبی دارد، هیچ حس مشخصی را در تماشاچی ایجاد نمی‌کند و بیان‌گر هیچ چیز، هیچ قصه و هیچ روایت و هیچ آئین خاصی نیست. اگر هم به آئین یا افسانه فولکلور خاصی اشاره دارد، در ارائه‌ی آن به مخاطب بسیار ضعیف عمل می‌کند؛ چنان که نیاز است صاحب اثر به آن سنجاق شود و توضیحات لازم را به ما به عنوان تماشاچی غیربومی بدهد و یا حداقل بروشوری برای اثر تهیه کنند و در اختیار تماشاچی قرار دهند.

موسیقی اثر، تلفیقی است و رنگ و لعاب ناب جنوبی‌اش کم‌رنگ شده است و این به حس‌آمیزی برای مخاطب آسیب جدی وارد می‌کند. رنگ‌ها هیچ معنا و تمثیل مشخصی را القا نمی‌کنند. آکسسوار صحنه برای من مخاطب غیربومی نماد هیچ چیز نیست، با کمی اغماض فقط می‌توانم بازیگران بادبزن به دست را الهه‌ی باد (به شرط وجود چنین الهه‌ای) بنامم و بازیگران کوزه به دست را الهه‌ی آب؛ بقیه بازیگران را اساسا نمی‌دانم که روی صحنه چه می‌کنند و متاسفانه اثر در معرفی و شخصیت‌سازی آنها اساسا موفق نبوده است.

بهترین عبارتی که در شرح این نمایش می‌توانم به کار ببرم، “مشت بسته‌ای است که آب از آن نمی‌چکد” (حالا گیریم گواراترین آب دنیا در این مشت باشد)؛ و این خصوصیت در همه‌ی ابعاد این نمایش وجود دارد: روایت‌گری، حس‌آمیزی، موسیقی، رنگ، شخصیت‌پردازی، طراحی میزانسن و هر آنچه که در نمایش جاری است و نمایش بیشترین آسیب را از این خصوصیت دیده است.

المیرا نداف – نویسنده میهمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *